جدول جو
جدول جو

معنی خاش ماش - جستجوی لغت در جدول جو

خاش ماش
خرت و پرت، قماش خانه و سقط متاع، (قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش منش
تصویر خوش منش
دارای رفتار مناسب، شادمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک پاش
تصویر خاک پاش
آنکه یا آنچه گرد و خاک به هوا می پراکند، کنایه از مردم آزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک مال
تصویر خاک مال
مالیدن خاک به چیزی، به ویژه ظروف، برای شستن آن، کنایه از خوار و ذلیل کردن
فرهنگ فارسی عمید
مالیدن با خاک، کنایه از ذلیل و خوار و با لفظ ’کردن’ و ’دادن’ و ’خوردن’ مستعمل است، (آنندراج) :
چنان چست و چابک نهد دست و پا
که نعلش دهد خاک مال هوا
وز آن میخورد سایه این خاک مال
که یکجای باشد قرارش محال،
ظهوری (از آنندراج)،
کی بمردن آسمان از خاکمالم بگذرد
بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند،
صائب (از آنندراج)،
بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود
چندانکه چرخ بیش دهد خاک مال من،
صائب (از آنندراج)،
صبح نشاط ما شده با شام غم یکی
ناخورده خاک مال زمین آسمان ما،
منیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام گیاهی است که دانه های آن را بنشن نامند. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
این لغت از توابع است و معنی آن خاش ریزه باشد. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ نِ)
فکه. فاکه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) :
بدین روز هم نیستی خوش منش
که پیش من آوردی ای بدکنش.
فردوسی.
برفتند شادان دل و خوش منش
پر از آفرین لب ز نیکی دهش.
فردوسی.
مگر کو برین هم نشان خوش منش
بیاید ابی جنگ و بی سرزنش.
فردوسی.
و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم).
ایمن مشو ز کینۀ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش منش.
ناصرخسرو.
گل از نفس کل یافته ست آن عنایت
که تو خوش منش گشته ای زان و شادان.
ناصرخسرو.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوش منش بود و هم روز خوش.
نظامی.
، طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت ب خانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه طبری بلعمی).
همان خوش منش مردم خویشکار
نباشد بچشم خردمند خوار.
فردوسی.
نباشیم تا جاودان بدکنش
چه نیکو بود داد با خوش منش.
فردوسی.
پسر خوش منش باید و خوبروی.
سعدی.
زن خوش منش خواه نه خوب روی
که آمیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی.
، دارندۀ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس، خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
زمینهایی که بکسی که طرف میل باشد می بخشند بشرطی که آن شخص چیز کمی بصاحب داده و در وقت احضار بخدمت دیوانی حاضر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
خوشباشنده، خوش آمد که تملق باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، خوش آمدگو:
بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه
که شنگولان خوشباشت بیاموزندکاری خوش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ قُ)
خوش جنس. خوب جنس. مقابل بدقماش. خوب سرشت
لغت نامه دهخدا
(شُ خَ)
قماش ریز را گویند که از دم مقراض استادان خیاط و پوستین دوز بدست آید. قماش ریزه بود. (فرهنگ اسدی) ، چیزی که از دم تیشۀ درودگران بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج) ، آشغال. رجوع به خاشه شود
لغت نامه دهخدا
رخت خانه، و این از اسماء اصوات است، (منتهی الارب)، ظروف و ادوات، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کلمه ای است فارسی، و آن مخفف لاشی ٔ نباشد و به معنی باطل و بیهوده است: قال الحجاح لجبله بن الایهم الغسّانی قل لفلاح اکلت مال اﷲ بابدح و دبیدح، فقال له جبله خواستۀ ایزد بخوردی به لاش ماش، ای اکلت مال اﷲ بالباطل، (مجمع الامثال میدانی ذیل: اخذ، بابدح و دبیدح)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قاش قاش
تصویر قاش قاش
پاره پاره قطعه قطعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش منش
تصویر خوش منش
خوش طبع نیکو طبیعت، سازگار، شاد شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
باطل بیهوده: قال الحجاج لجبله بن الایهم الغسانی قل لفلاح: اکلت مال الله با بدح و دبیدح فقال له جبله: خواسته ایزد بخوردی به لاش ماش ای اکلت مال الله بالباطل
فرهنگ لغت هوشیار
باشخصیت، خلیق، خوش اخلاق، خوشخو، خوشرو، سازگار
متضاد: بدمنش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بریدگی زخم، قطعه قطعه کردن چوب های کلفت، دارای شکاف زیاد
فرهنگ گویش مازندرانی
لاف زن، دروغگو، جای بوسه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در نور، از محله های قدیمی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
آب گوارا آب خوردن، آب دوم خزانه ی حمام های قدیمی که صاف
فرهنگ گویش مازندرانی
علف تراش
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش خوان، خوش آواز، خوش صدا
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش خوراک
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته آهسته
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی
خوش نما، زیبا، خوش ریخت
فرهنگ گویش مازندرانی
پراکنده، ریز و خرد شده
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که به راحتی ترک خورد، خوش خنده
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ای که به راحتی ترک بر می دارد، چوبی که به آسانی خرد
فرهنگ گویش مازندرانی
شادمان، شاد باش
دیکشنری اردو به فارسی